دست کم مرا یک شوق کافیست...

با چشمانی بسته و گریان به جهان آمدم.از آغوش گرم و امن خدا پایین آمده بودم و بهانه اش را می گرفتم.مردی در گوش هایم نجوایی کرد بعد ها فهمیدم که اذان می گفت آنجا فهمیدم نامم چیست..

صدایم می زدند با نگاه جواب میدادم چقدر حض می بردند..چقدر کیف می کردم...

من هم  مثل همه خوردم ، خوابیدم ، بلند شدم ،راه رفتم، خندیدم

خواستم ، توانستم ، دویدم ، زمین خوردم، گریستم

بلندم کردند، بلند شدم، زخم خوردم ، درمان کردم

..

..

..

دل بستم، دل گرفتم(؟!)

خواندن فهمیدم، نوشتن بلد شدم،

قلم به دستانم آمد ..وقت آن بود که بنویسم

ذهن چموش من بود که به دنیاهایی سفر می کرد..رویا ساختم ، تخیل کردم..هی ساختم و ساختم .و گاهی دنیای واقعی را فراموش کردم..

زمان ،بی خیال من  می رفت . فلک ،بی نیاز من چرخید و چرخید..

قد کشیدم ، بسیار رنج بردم ، اندک گنج یافتم، این لازمه ی حیاتم بود..

و اکنون با اجازه ی سهراب

روزگارم بد نیست

خرده نانی دارم سر سوزن ذوقی...

و هنوز اول راهم .چه مسیر های دراز مانده که بروم چه چشمه ها که باید در ان آب تنی کنم چه کوه ها چه سراشیبی ها و چه پیچه های مبهم و..و..و..

و همچنان به نوشتن ادامه می دهم..

واین داستان ادامه دارد..